سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تا هستیم با هم باشیم

 

اگر کسی را دوست داشته باشی

 نمی تونی توی چشم های اون زل بزنی

 نمی تونی دوریش را تحمل کنی

 نمی تونی بهش بگی که چقدر دوستش داری

 نمی تونی بهش بگی چقدر بهش نیاز داری

 واسه همینه که عاشق ها

دیوونه میشن

  

 تا انتهای شب

تاب گیسویش

بانسیم باد  هی  می رقصید

دردلم غوغا بود

آتشی برپابود

جوانه عشقی درآن شکوفا بود

اوچه زیبا بود در نگاه من

مثل رویا بود درخیال من

بر لبان او  حک  شده لبخند

بر لبان من نقش یک پیوند

 


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 2:32 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |


آیا هرگز هنگام گذر از جاده به گندم زاری رسیده اید ؟ اندک دمی ایستاده اید ؟ لختی به وزش باد در آن نگریسته اید ؟ آیا در گندم زارهای زندگی ام کسی با من بوده است ؟
گندم زار در برابر باد دریایی زرین و در تکاپوست .خوشه ی گندم می لرزد . کمر خم می کند . دانه می پراکند . خشک می شود و باز می روید . شاید گندم زار در نور خورشیدی است که میتوان در میان پرتوهایش گام برداشت . گندم زار در مه تبلور دانه های حیات است که مه چون کیمیا در ابهام ناب زرینش کرده  . شاید مرا به یاد آنانی می اندازد که دوست داشته ام .و در دوست داشتنشان فقط به خود مهر ورزیده ام آنانی که تنها برای آن که بگویم دوست داشتن را می دانم در غرفه ی مهرورزی خالی ذهنم نشانده ام . برای برای آن که به خود بباورانم رنج کشیده ام و مهر ورزیده ام و به من مهر نورزیده اند . حال آن که همانانند که ذره ذره آن گوهر را که همواره پوییده ایم میپردازند .اما حقیقت این است که به راستی امروز تنهایم . من و گندم زار و این مه که دم به دم نزدیک تر میشود . که خاموش در برابر این گندم زار به زانو در افتاده ام . با هر دانه ی گندم که به زمین می افتد لحظه های زندگی ام را به یاد می آورم که آغشته به آدم ها و دور از آنان بود . کاش قاصدکی از آن جهان آنان پیامی می آورد که تمام عمرم در انتظار قاصدکی بوده ام .بارها اندیشیدهام چرا آنچه می بینیم آنچه هست نیست ؟ هر بار کوشیده ام حقیقت را از درون نگاره ها بیرون بکشم اما نگاره ها همانند که هستند .همچون امروز که آیندگان و روندگان شاید فقط پیرمردی خاموش را ببینند که در برابر مزرعه ی گندمی به زانو درافتاده است و دیگر هیچ .... 

 


نوشته شده در شنبه 88/1/29ساعت 1:52 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

یکی داشت و یکی نداشت

اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من

یکی خواست و یکی نخواست

اونی که خواست تو بودی و اونی که بی تو بودن رو نخواست من

یکی آورد و یکی میاورد

اونی که اوردو تو بودی و اونی که به جز تو به هیچکی ایمان نیورد من

یکی موند و یکی نموند

اونی که موند تو بودی و اونی که بدون تو نمی تونست بمونه من

یکی رفت ویکی نرفت

اونی که رفت تو بودی و اونی که به خاطر تو توقلب هیچکی نرفت من

نه دل در دست محبوبی گرفتار، نه سر در کوچه باغی بر سر دار از این بیهوده گردیدن چه حاصل ؟؟

پیاده می شوم ، دنیا نگهدار ...

به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن

قلب هاو تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت

فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و بی یاوری درحالی که تظاهر

می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد اما چه شیرین است درخاموشی

وتنهایی به حال خود گریستن

عشق یعنی همین کنار هم بودن

 

یه کسی شبا واسه اینکه خوابتو ببینه به خدا التماس میکنه...

یه کسی شبا به خاطر تو توی دریای اشک می خوابه...

ولی تو اونو نمی بینی....

 

خدا یه وقت کسی نیاد بدزده قلب سادشو

کسی نیاد تو زندگیش بشینه زیر سایشو بهش بگه

دوسش داره

خیلی بده زمونمون خدا سپردمش بهت

مواظب عشقم بمون

به جز حضور تو

هیچ چیز این جهان بیکرانه را، جدی نگرفته ام

حتی عشق را

 

تو میگفتی زمانی دور یا نزدیک ؛ فریب زندگی ما را ، مرا از تو ... تورا از من جدا سازد

و من باور نمی کردم. تو میگفتی زمان صد چهره افسرده هم دارد ، جهان تنها گرمای محبت نیست و من باور نمی کردم.

تو میگفتی و من در گوش تو افسانه می خواندم و افسوس اکنون هر یک جدا از هم ،

راهی در پیش رو داریم. ومن تنها تنها بارها از خویش می پرسم :

چــه خـــواهـــی کــــــــــــــــرد؟؟؟


نوشته شده در دوشنبه 88/1/24ساعت 9:0 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را

دزد دانا میکشد اول چراغ خانه را


نوشته شده در شنبه 88/1/22ساعت 11:33 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را

می کشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره می جویم

پار ساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه میگویم

 

آه...هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراه است

هرچه گفتم دروغ بود،دروغ

کی تورا گفتم آنچه که دلخواه است

 

تو برایم ترانه میخوانی

سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانه ی تو

از جهانی دگر نشانه دارد

 

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل (اری)و (نه)به لب دارند

ضعف خود راعیان نمی سازند

رازدارو خموش و مکارند

 

آه،من هم زنم ،زنی دلکش

در هوای تو می زند پرو بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

 


نوشته شده در شنبه 88/1/22ساعت 11:31 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

غم سایه به سایه با من و یار من است.

ویران شدن و شکستگی کار من است

با این دل خسته، بی تو حتی خود من..

دشمن شده و در پی آزار من است

 


نوشته شده در دوشنبه 88/1/17ساعت 10:9 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

 

خط به خط سرنوشتم

با حضور تو درخشید

تو ی آسمون قلبم 

تو نشستی جای خورشید

 

شد ی معنای  رهایی

شدی معنای رسیدن

 شدی آن پنجره ی باز

و اسه ی نفس کشیدن

 

شدی آخرین ترانه

خیلی ساده عاشقا نه

شدی آن  لبخند زیبا

با شکوه و صا دقا نه

 


نوشته شده در شنبه 88/1/15ساعت 3:14 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

BAHAR 20.COM

خدمات وبلاگ نویسان

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس