چه شلوغی مرموزی...
چه تاریکی ممتدی... بی روزنه و به نظر بی انتها...
ماهی تنگ کوچک مان امروز مثل همیشه دیگر نمی چرخد....
آرام آرام در بستر تنگ کوچک خویش مانده است ...
نمی دانم شاید کسی در گوشش زمزمه کرده است :"
این تنگ گرد است و کوچک...ابتدا و انتهایش یکیست ..."
معادله اقتصادی او هم مثل من بی جواب و بی توازن مانده ...
عرضه بیش از تقاضا ...
مگر او چه می خواهد جز ارتفاعی که هر چه میرود به انتهایش نرسد...
وجودی که غرق او شود بی هیچ شک و شبهه ای ...
دلش گرمی آفتابی را می خواهد که مستقیم و بیواسطه
پولک های سردش را دوباره تکاپو بخشد...
خسته است از شیشه به ظاهر شفافی که دور تادورش را احاطه کرده است ..
.از لزجی ته این تنگ کم عمق هراسان است...
و از نگاه ها و انگشت هایی که گه گداری او را به دیگری نشان می دهد
و چیزهایی در گوشش زمزمه می کند...
انگار امروز اوهم مثل روزهای دیگرش نیست...
چقدر تنهاست...