تا هستیم با هم باشیم
.....مهربانم به ستاره ها نگاه کن که شب را شکسته اند؛ بی تو شب من بی ستاره است. آفتاب را ببین که تاریکی از مقابلش می گریزد؛ بی تو روز من آفتاب ندارد. چمنزارها را بنگر با لاله و جویبارهای کوچکی که زمزمه کنان روان است؛ بی تو دنیا من از چمن و لاله زار خالی است بپذیر پاکترین دردهایم را که من بی تو هیچم. ای کاش می توانستم باران باشم تا تمام غمهای دلت را بشویم. ای کاش می توانستم ابر باشم تا سایه بانی از محبت بر رویت می گستراندم. ای کاش می توانستم اشک باشم تا هرگاه که آسمان چشمهایت ابری می شد باریدن می گرفتم. ای کاش می توانستم خنده باشم تا روی لبانت نشینم و غنچه بسته لبانت را بگشایم. ای کاش می توانستم یک پرنده باشم و پر می گشودم و تا دور دستها در کنار تو پرواز می کردم. ای کاش می توانستم سایه باشم تا نزدیک ترین کس به تو بودم. آری؛ ای کاش سایه بودم تا همیشه و همه جا همراه و همقدم با تو بودم. نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد. گفت : میخوام برایت یه یادگاری بنویسم گفتم : کجا گفت : رو قلبت گفتم : مگه میتونی ؟ گفت : سخت نیست آسونه گفتم : باشه بنویس تا همیشه به یادگار بمونه یه خنجر برداشت گفتم : این چیه ؟ گفت : هیسسسسسس ساکت شدم گفتم : بنویس دیگه چرا معطلی ؟ خنجر رو برداشت و با تیزی خنجر نوشت : دوستت دارم دیوونه اون رفته ، خیلی وقته ، کجا؟ نمیدونم اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده دوستت دارم دیوونه
به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند باور کن که با او هرگز تنها نیستی هرگز فقط کافی است عاشقا نه به آسمان نگاه کنی آنقدر زیبایی که روم نمیشه نگاهت کنم وقتی چشای تو به خورشید خیره می شوند خورشید از شرمساری نور خود را به ستاره ها می بخشد پس چطور می توانم به چشای تو زل بزنم و بگویم دوستت دارم . وقتی که چشای تو می تواند به تمام زیباییهای دنیا فخر بفروشد من چطور می توانم نگاهت کنم و بگویم که ای عزیزترین من می خواهم تا ابد در کنار تو بمانم . وقتی به چشای تو نگاه می کنم می توانم پرواز را به خاطر بسپارم و تا وقتی که کنارم هستی می توانم در اوج آسمانهایی با رنگ عشق و بر فراز ابرهایی با چشمانی تر پرواز کنم . چشمان تو رنگ عشق را به خود گرفته است و خدا پاک ترین نگاهها را به تو ارزانی داشته است شیرین ترین رویای من و بهترین خوابهای من دیدن چشمان تو است کوچک که بودم فکر می کردم آدمها چقدر بزرگند ! و ترس برم میداشت بزرگ که شدم دیدم چقدر بعضی آدمها کوچکند و باز ترسیدم برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی با خودت صادق باش و نگران آنچه دیگران درباره ات فکر می کنند نباش . تعریفی را که آنها از تو دارند نپذیر ، خود ، خودت را تعریف کن دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود...
:قالبساز: :بهاربیست: |