تا هستیم با هم باشیم
عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را دزد دانا میکشد اول چراغ خانه را تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را می کشم بر نگاه ناز آلود نرم و سنگین حجاب مژگان را دل گرفتار خواهشی جانسوز از خدا راه چاره می جویم پار ساوار در برابر تو سخن از زهد و توبه میگویم آه...هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراه است هرچه گفتم دروغ بود،دروغ کی تورا گفتم آنچه که دلخواه است تو برایم ترانه میخوانی سخنت جذبه ای نهان دارد گوئیا خوابم و ترانه ی تو از جهانی دگر نشانه دارد شاید این را شنیده ای که زنان در دل (اری)و (نه)به لب دارند ضعف خود راعیان نمی سازند رازدارو خموش و مکارند آه،من هم زنم ،زنی دلکش در هوای تو می زند پرو بال دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال غم سایه به سایه با من و یار من است. ویران شدن و شکستگی کار من است با این دل خسته، بی تو حتی خود من.. دشمن شده و در پی آزار من است
خط به خط سرنوشتم با حضور تو درخشید تو ی آسمون قلبم تو نشستی جای خورشید شد ی معنای رهایی شدی معنای رسیدن شدی آن پنجره ی باز و اسه ی نفس کشیدن شدی آخرین ترانه خیلی ساده عاشقا نه شدی آن لبخند زیبا با شکوه و صا دقا نه تمام روز در آینه گریه می کردم فروغ فرخزاد می گویند :"تا عشقت را که در درون دلت هست بروز ندهی عشقت عشق نیست" تردیدی سر تا پایم را فرا می گیرد. نگاه های پر از حرف هایم را به یاد می آورم و سکوتم را یعنی عشقم عشق بود؟ اگه حرفامو نگفتم نه نه اینکه دل نداشتم مراعات تو رو کردم چون تو رو خیلی می خو استم اگه تن به حبس سپردم نه که آزادی نخواستم در اسارت تو موندم چون تو رو خیلی می خو استم اگه درداتو خریدم نه خودم دردی نداشتم من جور تو رو کشیدم چون تو رو خیلی می خو استم اگه زندگی می خواستم نه اینکه دنیا پرستم می خواستم تو رو ببینم چو ن تو رو خیلی می خو استم
خط به خط سرنوشتم با حضو ر تو در خشید تو ی آسمون قلبم تو نشستی جای خورشید شد ی معنای رهایی شدی معنای رسیدن شدی ان پنجره ی باز و اسه ی نفس کشیدن شدی آخرین ترانه خیلی ساده عاشقا نه شدی ان لبخند زیبا با شکوه و صا دقا نه خورشید که دید نوری ازش نمی خوای رفت بالای قله و با تو بد شد دریا که دید موج موهات از اون نیست غرشی کرد و ته دل حسود شد آسمون از غم این که تو رو زمینی تا همیشه رنگ چشماش کبود شد
ای قلم بشکن تو از این آه من
یا بسوزاز این غم جانکاه من
یا برایش نامه ای از دل نویس
یا بکش شکل مرا با چشم خیس
ای قلم از من برایش ناله کن
شعر هایم شعر هایم را
برایش نامه کن
ای قلم
تو بوده ای در دست من
شاهدی بر هر چه بود و هست من
ای قلم
ای شاهد شب های من
ای که هستی همدم تنهای من
ای قلم اشکت نمی ریزد چرا؟
می برم حسرت به صبرت مر حبا
ای قلم
آخر نمی سوزی ؟بگو
از نگارش های من آتش بجو
ای قلم
در دست من فریاد کن
از غمم در هر کجا بیداد کن
ای قلم ای شاهد این آه من
بشکن آخر از غم جانکاه من
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای کوچه صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ‚ باد که گویی
در عمق گودترین لحظه های تیره همخوابگی نفس می زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکافهای کهنه دلم را بنام می خواندند
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
کدام قله ‚ کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ای واژه های ساده فریب
و ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ‚ از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود ؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گله دورم کرد!
چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش ای نعل های خوشبختی
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه می آراید
تمام روز ‚ تمام روز
رها شده ‚ رها شده چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی
:قالبساز: :بهاربیست: |