سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تا هستیم با هم باشیم

آنقدر زیبایی که روم نمیشه نگاهت کنم

وقتی چشای تو به خورشید خیره می شوند خورشید از شرمساری نور خود را به ستاره ها می بخشد

پس چطور می توانم به چشای تو زل بزنم و بگویم دوستت دارم .

وقتی که چشای تو می تواند به تمام زیباییهای دنیا فخر بفروشد

من چطور می توانم نگاهت کنم و بگویم که ای عزیزترین من  می خواهم تا ابد در کنار تو بمانم .

وقتی به چشای تو نگاه می کنم می توانم پرواز را به خاطر بسپارم و تا وقتی که کنارم هستی می توانم در اوج آسمانهایی با رنگ عشق و بر فراز ابرهایی با چشمانی تر پرواز کنم .

چشمان تو رنگ عشق را به خود گرفته است و خدا پاک ترین نگاهها را به تو ارزانی داشته است

شیرین ترین رویای من و بهترین خوابهای من دیدن چشمان تو است

 


نوشته شده در شنبه 87/11/5ساعت 9:37 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

کوچک که بودم

فکر می کردم

آدمها چقدر بزرگند !

و ترس برم میداشت

بزرگ که شدم

دیدم چقدر بعضی

آدمها کوچکند

و باز ترسیدم


نوشته شده در پنج شنبه 87/11/3ساعت 12:27 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

برای جبران اشتباهات،

به دوستانت

همانقدر زمان بده

که برای خودت

فرصت قائل میشوی


نوشته شده در پنج شنبه 87/11/3ساعت 12:23 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

با خودت صادق باش

 و نگران آنچه دیگران درباره ات

فکر می کنند نباش .

تعریفی را که آنها

از تو دارند نپذیر ،

خود ،

خودت را تعریف کن


نوشته شده در پنج شنبه 87/11/3ساعت 12:21 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود...

                                                                                                                                                                          


                                                        
                                                        

نوشته شده در پنج شنبه 87/11/3ساعت 12:0 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد
 کاین شاخه گل طاقت آغوش ندارد
 از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است
با نیش بسازیم اگر نوش ندارد

((رهی معیری))


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/2ساعت 4:4 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

زدرد عشق تو با کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد ؟ شکایتی که نکردم
چه شد که پای دلم را ز دام خویش رهاندی
از آن اسیر بلاکش حمایتی که نکردم

((رهی معیری))


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/2ساعت 3:58 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
 من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

(( رهی معیری))


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/2ساعت 3:55 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

بعضی از آدما ستاره ها رو دوست دارن و بعضی هم عاشق ماه میشن

بعضی از اونا هوای ابری رو دوست دارن و دلشون میخواد که بارون بباره

بعضی هم دلشون پر میزنه واسه قدم زدن تو هوای برفی

بعضیا هم عاشق روزای آفتابی هستن یه عده شبا رو دوست دارن

یه عده روزا رو خیلی ها عاشق غروب خورشیدن

ولی بعضیا شب و تا صبح بیدار می مونن تا طلوع خورشید رو ببینن

ولی من و تو بهتره عاشق آسمون باشیم

همون آسمونی که هم خورشید داره ،

هم ماه وستاره هم ابر و بارون برف داره ،

هم روزای آفتابی همون آسمونی که بین هیچ کدومشون فرق نمی ذاره

 و همشونو دوست داره اما نه ... بازم نشد !

این بار آدما میگن کاش ما جای آسمون بودیم جای دریا ، جنگل یا ساحل ...

پس این بار بهتره من و تو سعی کنیم مثله خدا باشیم

بگیم کاش ما هم مثله خدا بودیم

بارون و دوست داشتن و عاشقش بودن کار آسونیه

 ولی بارون بودن و جای اون بودن خیلی سخته

همون بارونی که وقتی میخواد بباره هم رو سر گل میریزه ،

هم رو سر علف هرز ولی اگه ما جای بارون بودیم

فقط رو سر گل ها می ریختیم میذاشتیم

علف های هرز بخاطر اینکه علفن و زیبایی گل ها رو ندارن از تشنگی بمیرن ... ی

ه سوال می خوام ازت بپرسم ؟

دوست داشتی جای کدومشون باشی ؟ جای آسمون ؟

بارون ؟ گل ؟ چمن و علف و هرز ؟ ماه ؟ ستاره ؟ خورشید ؟

شاید خیلی دوست داری جای گل باشی !!؟

آخه گل زیباست و همه دوسش دارن تموم عاشقا گل تو دستشونه

اونو به کسی که دوسش دارن هدیه میدن اینا همش خوبه ولی من ...

ولی من دوست دارم ... جای علف هرز و چمن باشم

درسته که لگدمال میشم و همه پاشونو رو من میذارن

ولی عوضش منو نمی چینن ولی گل چیده میشه

و بعد از چند رو میره تو سطل آشغال

درسته که گل رو عاشقا بهم هدیه میدن ...

عوضش خیلی از عاشقا دست همدیگه رو میگیرن

و رو چمن ها راه میرن روش دراز میکشن

و با هم حرف میزنن فهمیدی منظورم چیه ؟

وقتی عاشق شدی وقتی یکی رو پیدا کردی که خیلی دوسش داشتی

وقتی به یکی گفتی دوست دارم ... نگاه کن ...

ببین می تونی می تونی مثله ماه و ستاره باشی همون ماهی که وقتی شب تموم میشه

از آسمون خدافظی میکنه و ... جاشو به خورشید میده

یا میتونی جای خورشید باشی همون خورشیدی که شب ناپدید میشه

تا ماه فراموش کنه حقیقت تلخی رو که از خورشید نور می گیره

نگاه کن ... ببین می تونی

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/2ساعت 11:37 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

گاهی دلم می خواهد بدانی حال من چگونه است.اما بدون که من همیشه حال

 تو رو می دونم اغلب...

 دلم برات تنگ میشد هر لحظه تنفست می کردم جای تعجب نیست یه دیوونه

 داره با تو حرف میزنه.

فدای سرت که یک تابستون دیگه گذشت و...

و باز هم معجزه نشد وباز هم تو نیومدی.

چرا همیشه یک دلیل برای آمدن داریم و هزار دلیل برای نیامدن.

 یک دلیل از آن تقدیرست و صدها بهانه برای تاخیر.

امشب هوا جور دیگه ای بود گرچه اینها باز هم جزو آن هزار بهانه نیامدنست.

سقف اعتماد تعمیری ست مدام چکه می کند آغوش ترانه ها همچنان از عطر

 تن او که باید پر باشد خالیست.

دلت نسوزه نگی چه لحن غم انگیزی راست می گفتم که عزیزی اگر اینها

 رو هم مثل من فراموش کنی و دور بریزی.

برگها بیشتر از آدمها قدر تو را می دانند و من بیشتر از برگها.

اما نمی دانم  چگونه بگویم که نمی دانم هیچ  نمی دانم جز قدر تو را...


نوشته شده در سه شنبه 87/11/1ساعت 10:22 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

:قالبساز: :بهاربیست:

BAHAR 20.COM

خدمات وبلاگ نویسان

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس