تا هستیم با هم باشیم
کاش می دونستی دل تخته سیاه نیست وقتی که می آیی اسمت رو روی اون بنویسی و هر وقت دلت خواست بری اسمت رو از روش پاک کنی باید آهسته نوشت ، با دل خسته نوشت ، با لب بسته نوشت گرم و پررنگ نوشت... روی هر سنگ نوشت تا بخوانند همه که اگر عشق نباشد دل نیست کاش میدانستیم زندگی با همه وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به قضا دادن و پس مردن نیست زندگی خوردن و خوابیدن نیست اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست زندگی جنبش و جاری شدن است زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند چو پنهان عشق شیرین است به پنهانی تو یارم باش بدور از چشم بد خواهان همیشه در کنارم باش غمینم ، بی کسم تنهای تنها روم با عشق تو صحرا به صحرا چو مجنون سر گذارم بر بیابان منم آواره ای در عشق شیدا باز هم امشب زیر لب صدایت می کنم اشک می ریزم دو چشمم را فدایت می کنم در نگاه خسته ات دنبال حرفی تازه ام هرچه می خواهی بگو من هم دعایت می کنم خسته ای طاقت نداری می روی آخر سفر طاقت اشکت ندارم پس رهایت می کنم رفته ای من مانده ام در انتهای عشق تو رفته ام قربان عکست جان به پایت می کنم زندگی یک بازی دردآور است. زندگی یک اول بی آخر است. زندگی کردیم و اما باختیم. کاخ خود را روی دریا ساختیم. لمس باید کرد این اندوه را بر کمر باید کشید این کوه را زندگی را با همین غمها خوش است. با همین بیش و همین کمها خوش است. باختیم و هیچ شاکی نیستیم. بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم. در گذرگاه زمان ، که آرام آرام زندگیت را طی می کنی ، بعد از چند گاهی سر بر میداری از آرزوهایت فاصله می گیری ، به دلخوشیهایت که شاید فقط یک دل صاف و بی آلایش باشد،دلخوش داری ........ چشمانت را می گشایی و میبینی دلیل خنده هایت ، با دیگری سروسری دارد.... می شکنی ،خرد میشوی ، خودت را له شده می بینی . اما برخیز هیچ کس لایق نیست که ترا بشکند قوی شو ، خودت ،ذهنت وزندگیت را دوباره بساز توکل کن به او که همیشه یارت بوده خدایت . اورااز اعماق وجودت بخوان ، کمکت میکند
ازگل پرسیدم محبت چیست گفت : ازمن زیباتراست . ازآفتاب پرسیدم محبت چیست گفت: ازمن سوزان تراست. ازشمع پرسیدم محبت چیست گفت: ازمن عاشق تراست. از خود محبت پرسیدم محبت چیست گفت: تنهایک نگاه است... ************ به دریا شکوه بردم از شب دشت، وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت، به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ سری میزد به سنگ و باز می گشت .!
روزی ما دوباره کبوترهایمان
را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.
روزی که مردم دیگر در خانههایشان
را نمیبندند.
قفل افسانهای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا اگر روزی
که دیگر
نباشم...
:قالبساز: :بهاربیست: |