تا هستیم با هم باشیم
مرا میبینی و زیارت میکنی دردم تو را میبینم و میلم زیارت می شور هر دم به سامانم نمی پرسی نمی دانی چه سر داری به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم نه راهست اینکه بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آروم بازم پرس تا خاک رهت گردم ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت دستم سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بو در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر و رخ جانانه بسوخت سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت آشنایی نه غریبست که دل سوز من است چو من از خویشتن برفتم دل بیگانه بسوخت خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت چون پیاله دلم از تو به که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت پدرم گوش کن با تو سخن می گویم گوش کن آزاد و بی پروا سخن می گویم تا که بودی خانمان را شور بود و نور بود تا که رفتی هر چه دیدم تیره و تاریک بود پدرم گوش کن با تو سخن می گویم ای همه هستی من با تو سخن می گویم خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود تو که رفتی همه ی رخسارها بی نور بود پدرم چشمه بی شائبه ی لطف و وفا بود پدرم جام می و آینه ی مهر و صفا بود پدرم عاشق بود پدرم عاشق بود دریغا پدرم مرد دریغا پدرم رفت دریغا چه گلی از بر ما رفت ! هی دریغ و افسوس هی دریغ و افسوس که پدر مرد ولی ما هستیم سرخوش و شادابم. پدرم نیست ولی هست هنوز پدرم هست هنوز پدرم هست هنوز پدرم در محراب ! پدرم در دل ها ! پدرم در پس هر واژه پر عشق و وفا هست هنوز پدرم هست هنوز ! ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه ی مژگان من چون تب عشقم چنین افروختی لاجــــرم شعرم به آش سوختی ای شب از رویای تو سنگین شده سینه از عــطر توام سنگین شده ای به روی چـــشم من گسترده خویش شادیم بخشــــیده از انـدوه بیـــــــــش دلا عاشق نوازی از کجا شد پیشه ات؟ مانده ام در کار تو در راه و در اندیشه ات این نشد رسم محبت از دل بی رحم او از غم و نا مهربانی مرده خاک و ریشه ات در ره خوشبختی ات بس عاشقی جا مانده ای چون شقایق مست باد، تیمارو شیدا مانده ای قیمت ناز نگاهش را به خون خود دهی وای بر تو در خم زلف چلیپا مانده ای گر بداند عاشقی صد ناز بهتر می کند درد بی درمان دل را صد برابر می کند دل تمنایی مکن از چشمه سار دیده اش گر بداند تشنه ای او راه را بدتر کند مستی تو از لب پربار یک پیمانه نیست جام قلبت پر شده این کار یک میخانه نیست روزی آید او ترا هشیار از این مستی کند یار دیگر گیرد آری،چون که او دیوانه نیست
:قالبساز: :بهاربیست: |