سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تا هستیم با هم باشیم

 

ترا به هر چه تو گویی به دوستی سوگند
هرآنچه خواهی از من بخواه صبرمخواه
که صبر راه درازی به مرگ پیوسته است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
تو دور دست امیدی و پای من خسته است
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است

 

 

تقدیم به بهترینم


نوشته شده در سه شنبه 87/12/13ساعت 11:9 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

دلم تنگ است ?

دلم میسوزد

از باغی که میسوزد .

 نه دیداری ?

نه بیداری ?

نه دستی از سر یاری .

مرا آشفته میدارد

چنین آشفته بازاری . . .

 


نوشته شده در شنبه 87/12/10ساعت 3:5 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

آنجا نمی ماند

 به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند

 و پرسیدم دلم او گفت : نه تنها نمی ماند

به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را

 و گفت این چشم ها که تا ابد زیبا نمی ماند

به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت

ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند

به او گفتم که کم دارم تو را رویای کمرنگم

و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند

 به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست

ولی گفت او کمی که بگذرد یلدا نمی ماند

به او گفتم قبولم کن که رسوایت شوم او گفت

کسی که عشق را شرطی کند رسوا نمی ماند

و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد

چرا که در مسیر عاشقی اما نمی ماند

 خدایا خط بکش بر دفتر این زندگی اما

به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند

 


نوشته شده در شنبه 87/12/10ساعت 3:3 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

منو ویرون کنی آباد می شم ،

تو زندونم کنی آزاد می شم .

 آره مجنون می شم وقتی که تلخی ،

یکم شیرین بشی فرهاد می شم .

تو هرجا باشی دنبالت منم من ،

دیگه تقدیر امسالت منم من.

اگه حافظ اگه قهوه اگه رمل ،

بگیر می بینی تو فالت منم من .

می دونم عشق تو تاخیر داره ،

ولی اسرار من تاثیر داره .

تو هم دیونه من میشی آخر ،

تب مجنون بدون واگیر داره .

خیال کردی همیشه فرصتی هست ،

واسه نازت همیشه طاقتی هست .

اگه من عاشقت باشم درسته ،

برای تو همیشه مهلتی هست

  


نوشته شده در دوشنبه 87/12/5ساعت 10:11 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

از بس نوشتم و  پاک کردم ... خسته شدم !

از بس دروغ شنیدم و نامردی دیدم حالم گرفته شده !

از بس محبت دیدم و با ناباوری ، توخالی دیدمشون دلم شکسته !

توی دلم پر شده از یه دنیا حرف ، اما نمی تونم بگم .

یه عالم دیگه توی ذهنمه و واژه هایی از یه دنیای دیگه می نویسم .

مگه تفاوت بین درون و برون انسان چقده ؟

یعنی تا اینحد ذهن و روح آدما با حقیقت دنیای واقعی شون فاصله داره ؟

نمیدونم این جمله ها رو هم باید پاک کنم یا نه !

خیلی خسته ام ! از همه چی !

چرا با این همه زحمت ، هنوز هم اتفاق ها روتین میشه ؟

دلم گرفته !

یعنی میشه فردا یه روز تازه باشه ؟!

دلم میخواد پر بزنم و اونقدر توی آسمون اوج بگیرم که دیگه جاذبه هم نتونه برم گردونه .

اما بال کو ؟!

 چقدر سخته که با التماس به آسمون نگاه کنی ولی حتی یه ستاره هم نبینی که بهت امید بده

چقدر سخته که گل وجودت رو پژمرده ببینی و نتونی کاری براش انجام بدی

چقدر سخته که حس کنی اونقدر تنهایی که برای تسکین دردت، باید دلت رو لای دو دستت حصار کنی

چقدر سخته که حس کنی فاصله ها اونقدر زیاده که حتی برای رسیدن، جرات قدم برداشتن نداشته باشی

چقدر سخته که شمع خاطره های کسی رو که تمنای وجودت هست رو بخوای با نفست خاموش کنی ولی جرات نفس کشیدن نداشته باشی

چقدر سخته که پنجره ی آرزوهات جایی باز بشه که تمام وجودت اونجاس ولی مجبور باشی اونو با چشمای بارونی ببندی و خودت بمونی و غم وغصه هات

چقدر سخته که آسمون چشمات رو بارونی حس کنی ولی به خاطر دینی که به بارونش داری بخوای بگی....

بخوای بگی خداحافظ

چقدر سخته....

گاهی وقتا از روی تنهایی با خودم حرف میزنم! میگن این خصلت آدمای تنهاست!!

با خودم میگم مگه دنیا چقد جا داره که بتونه اینهمه بهونه رو توش جا بده؟؟

آخه اینهمه دروغ، بی وفایی اینهمه دل شکستن اینهمه ...

با خودم میگم کار دنیا هم سخته ها!

یه دل گنده میخواد تا اینها رو ببینه و ساکت بمونه!

گاهی وقتادیدن و شنیدن بعضی چیزها و اینکه نتونی چیزی بگی و فریادت رو تو خودت بشکنی مصیبت بزرگیه.

نمی دونم چطور میشه که میتونیم تحمل  کنیم شاید دنیا یادمون میده یا شایدم یه دریچه ای رو حس میکنیم که داره یه نور خیلی کمی رو از خودش عبور میده و باعث می شه که بتونیم.

و میدونم که نه تنها من،همه تو زندگی شون اون نور رو لمس کردن.

هر وقت میرم تو حیاط خونه، به ستاره ها خیره میشم تنهاییشون رو میبینم. اینکه دور از هم تو یه جای تاریک دارن زندگی میکنن، ولی هیچ وقت نورشون رو از دست نمیدن و شکایتی هم ندارن. با خودم میگم هنر اینه که با مشکلات زندگی کنی درست مثل ستاره ها.....

دختر گلم سمانه ، منو ببخش اگر نتونستم درست باهات حرفمو بزنم شاید یه جور غرور مادری بود یا خودخواهی ولی تـــو می دونی که من سختی هائی رو که کشیدم تا شما به آسایش و آرامش برسید نمی توانم بی تفاوت باشم و ببینم این آشیانه آروم مارا کسانی بخوان از هم بپاشن ، گلم اگر تند حرف زدم و برخورد کردم منو ببخش چون می دانم اگر منو نبخشی هیچ گاه به آرامشی که باید نخواهم رسید . کمی بیش از گذشته درکم کنی  چون تو تنها کسی هستی که از زمان بچگی ات همیشه با خانومی که در وجودت بود به من قوت قلب می دادی هنوز هم منو با همه تندی ها و بدیهام دوست داشته باش و ببخش .

 همیشه دوستت داشته هم ترا هم یادگار دیگر زندگی مان برادرت را

فدای لحظه لحظه عمرتان

مادرت هستی

در قطره قطره اشکهای باران

در تیک تیک ثانیه های بی رحم زمان

در نگاههای خسته و منتظرم

در پس نفسهای فرو رفته ام

در پشت تپشهای سنگین قلبم

ودر حسرت بی اندازه ی انتظارم

در میان لحظه های دل کندن

دل کندن سخت و جانکاه

چگونه باور کنم ...

چگونه؟!!!


 

شاید برای نوشتن درکلبه عشقت باید اجازه می گرفتم

ولی چون نمی تونستم باهات حرف بزنم اینجاواست نوشتم

منو ببخش


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 9:51 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی ؟

دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی

تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی

که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی

فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ؟


نوشته شده در یکشنبه 87/11/20ساعت 10:9 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست.

لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی

یا گلویش را با آن بشکافی.

پرهایش را بزن...

خاطره پریدن با او کاری می کند

که خودش را به اعماق دره ها پرت کند .

 

http://files.myopera.com/ahadpop/cartpostal/saeid-raftan.jpg


نوشته شده در پنج شنبه 87/11/17ساعت 10:19 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا
می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ بعضی حرفا
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه ...
خیلی سخته اون که می گفت واسه چشات می میره
بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره
خیلی سخته تا یه روزی حرفهای اون باورت شه
نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی...
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی...
خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت
اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت ...
خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی
خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره
ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره
خیلی سخته که من و تو همیشه با هم بمونیم
انقدر عاشق که ندونن دیوونه کدوممونیم

(مریم حیدرزاده)

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/11/17ساعت 10:5 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 
برو ای هم بغض باران ...
برو ای همسفر جاده های سرد...
برو ای همدرد گریه ... هم بغض باران
خدا حافظ .. خدا حافظ ...
برو نگاهم بدرقه راهت ...
برو مسافر ... اشک من دیگر نمیریزد
به یاد خاطرات تو ... چشمهایم رو می بندم
خدا حافظ .. خدا حافظ .. برو ای هم بغض باران
خدا حافظ ... همدرد غمهایم .. دیگر نمیبارم ...
برو دیگر که دلتنگم ... برو هم بغض شیشه
برو مسافر ... خدا حافظ ... خدا حافظ ...
برو ای هم بغض باران ، برو اشک شبانه ام بدرقه راهت
کسی دیگر نمیماند ... در قلب سنگی من
کسی دیگر نمیخواند ، بی تو از دو چشم من
کسی دیگر نمیماند ... بجز یاد قلب مهربانت
کسی جایت رانمیگیرد .. برو ای هم بغض باران
خدا حافظ ... خدا حافظ ... برو دیگر اشک من بدرقه راهت
برو ای هم بغض باران ... که دیگر بی تو نمیخندم
که دیگر بی تو نمیخندم ... بی تو نمیخندم ...
برو بی تو دیگر نمیخوانم ... ~
صدای گیتاری شکسته ... در افق های نگاهت ...
که دیگر اشکی نمیریزم به روی سیم گیتارم .
برو دیگر نمیخوانم ... برو دیگر که دلتنگم ...
من این آخرین شعرم را برای تو میخوانم ... ~
برو ای هم بغض باران .... ~
خدا حافظ ... خدا حافظ .... ~

نوشته شده در سه شنبه 87/11/15ساعت 11:57 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

چه شلوغی مرموزی...
چه تاریکی ممتدی... بی روزنه و به نظر بی انتها...
ماهی تنگ کوچک مان امروز مثل همیشه دیگر نمی چرخد....
آرام آرام در بستر تنگ کوچک خویش مانده است ...
نمی دانم شاید کسی در گوشش زمزمه کرده است :"
این تنگ گرد است و کوچک...ابتدا و انتهایش یکیست ..."
معادله اقتصادی او هم مثل من بی جواب و بی توازن مانده ...
عرضه بیش از تقاضا ...
مگر او چه می خواهد جز ارتفاعی که هر چه میرود به انتهایش نرسد... 
 وجودی که غرق او شود بی هیچ شک و شبهه ای ...
دلش گرمی آفتابی را می خواهد که مستقیم و بیواسطه
پولک های سردش را دوباره تکاپو بخشد...
خسته است از شیشه به ظاهر شفافی که دور تادورش را احاطه کرده است ..
.از لزجی ته این تنگ کم عمق هراسان است...
و از نگاه ها و انگشت هایی که گه گداری او را به دیگری نشان می دهد
و چیزهایی در گوشش زمزمه می کند...
انگار امروز اوهم مثل روزهای دیگرش نیست...
چقدر تنهاست...
 

نوشته شده در سه شنبه 87/11/15ساعت 11:54 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

:قالبساز: :بهاربیست:

BAHAR 20.COM

خدمات وبلاگ نویسان

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس