سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تا هستیم با هم باشیم

دگر قمار محبت نمیبرد دل من

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

مذار عشقم و با دل سر قمارم نیست

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر

به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

به رهگذار تو چشم‌انتظار خاکم و بس

گذارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه

چه زندگ‍ی که غمم است و غمگسارم نیست

به لاله‌های چمن چشم بسته میگذرم

که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست

  

 

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

                                       

                    

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها لب حوض

درون آینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر تو نگاه تو درترانه من

تو نیستی که ببینی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ ، آینه ، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه دراین خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی ...

  

 


نوشته شده در سه شنبه 88/3/12ساعت 11:37 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 
تا کجا خواهی ماند تا کجا خواهی رفت

و من از پنجره بسته تنهایی ها

به کدامین رویا

با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت

تو مرا می دانی تو مرا می فهمی

و من از خجلت تکرار غمت

داغی از تاریکی بر دل خود دارم

تو به من میگویی

انچه بگذشت گذشت

ولی از آمدن فردایش ترسانم

روزی همچون دیروز

روزی همچون امروز

که به تکرار مکرر باقیست

به کدامین باور من بتو خواهم گفت

کز پس فردا

بهترین روز خدا خواهد بود؟

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/3/6ساعت 3:26 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

مرا میبینی و زیارت میکنی دردم

تو را میبینم و میلم زیارت می شور هر دم

به سامانم نمی پرسی نمی دانی چه سر داری

به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم

نه راهست اینکه بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آروم بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت دستم


نوشته شده در پنج شنبه 88/2/10ساعت 11:1 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بو در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر و رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریبست که دل سوز من است

چو من از خویشتن برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از تو به که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه  بسوخت

ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم

خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت


نوشته شده در پنج شنبه 88/2/10ساعت 11:0 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

پدرم گوش کن با تو سخن می گویم

گوش کن آزاد و بی پروا سخن می گویم

تا که بودی خانمان را شور بود و نور بود

 تا که رفتی هر چه دیدم تیره و تاریک بود

پدرم گوش کن با تو سخن می گویم

ای همه هستی من با تو سخن می گویم

خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود

تو که رفتی همه ی رخسارها بی نور بود

پدرم چشمه بی شائبه ی لطف و وفا بود

 پدرم جام می و آینه  ی مهر و صفا بود

پدرم عاشق بود پدرم عاشق بود

دریغا پدرم مرد دریغا پدرم رفت

دریغا چه گلی از بر ما رفت !

هی دریغ و افسوس هی دریغ و افسوس

که پدر مرد ولی ما هستیم

سرخوش و شادابم.

پدرم نیست ولی هست هنوز

 پدرم هست هنوز پدرم هست هنوز

 پدرم در محراب !

پدرم در دل ها !

پدرم در پس هر واژه پر عشق و وفا

هست هنوز پدرم هست هنوز !

 


نوشته شده در شنبه 88/2/5ساعت 9:44 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه ی مژگان من

 

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجــــرم شعرم به آش سوختی

 

ای شب از رویای تو سنگین شده

سینه از عــطر توام سنگین شده

 

ای به روی چـــشم من گسترده خویش

شادیم بخشــــیده از انـدوه بیـــــــــش

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/2/3ساعت 10:23 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

دلا عاشق نوازی از کجا شد پیشه ات؟

مانده ام در کار تو در راه و در اندیشه ات

این نشد رسم محبت از دل بی رحم او

از غم و نا مهربانی مرده خاک و ریشه ات

در ره خوشبختی ات بس عاشقی جا مانده ای

چون شقایق مست باد، تیمارو شیدا مانده ای

قیمت ناز نگاهش را به خون خود دهی

وای بر تو در خم زلف چلیپا مانده ای

گر بداند عاشقی صد ناز بهتر می کند

درد بی درمان دل را صد برابر می کند

دل تمنایی مکن از چشمه سار دیده اش

گر بداند تشنه ای او راه را بدتر کند

مستی تو از لب پربار یک پیمانه نیست

جام قلبت پر شده این کار یک میخانه نیست

روزی آید او ترا هشیار از این مستی کند

یار دیگر گیرد آری،چون که او دیوانه نیست

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/2/3ساعت 10:21 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

 

اگر کسی را دوست داشته باشی

 نمی تونی توی چشم های اون زل بزنی

 نمی تونی دوریش را تحمل کنی

 نمی تونی بهش بگی که چقدر دوستش داری

 نمی تونی بهش بگی چقدر بهش نیاز داری

 واسه همینه که عاشق ها

دیوونه میشن

  

 تا انتهای شب

تاب گیسویش

بانسیم باد  هی  می رقصید

دردلم غوغا بود

آتشی برپابود

جوانه عشقی درآن شکوفا بود

اوچه زیبا بود در نگاه من

مثل رویا بود درخیال من

بر لبان او  حک  شده لبخند

بر لبان من نقش یک پیوند

 


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 2:32 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |


آیا هرگز هنگام گذر از جاده به گندم زاری رسیده اید ؟ اندک دمی ایستاده اید ؟ لختی به وزش باد در آن نگریسته اید ؟ آیا در گندم زارهای زندگی ام کسی با من بوده است ؟
گندم زار در برابر باد دریایی زرین و در تکاپوست .خوشه ی گندم می لرزد . کمر خم می کند . دانه می پراکند . خشک می شود و باز می روید . شاید گندم زار در نور خورشیدی است که میتوان در میان پرتوهایش گام برداشت . گندم زار در مه تبلور دانه های حیات است که مه چون کیمیا در ابهام ناب زرینش کرده  . شاید مرا به یاد آنانی می اندازد که دوست داشته ام .و در دوست داشتنشان فقط به خود مهر ورزیده ام آنانی که تنها برای آن که بگویم دوست داشتن را می دانم در غرفه ی مهرورزی خالی ذهنم نشانده ام . برای برای آن که به خود بباورانم رنج کشیده ام و مهر ورزیده ام و به من مهر نورزیده اند . حال آن که همانانند که ذره ذره آن گوهر را که همواره پوییده ایم میپردازند .اما حقیقت این است که به راستی امروز تنهایم . من و گندم زار و این مه که دم به دم نزدیک تر میشود . که خاموش در برابر این گندم زار به زانو در افتاده ام . با هر دانه ی گندم که به زمین می افتد لحظه های زندگی ام را به یاد می آورم که آغشته به آدم ها و دور از آنان بود . کاش قاصدکی از آن جهان آنان پیامی می آورد که تمام عمرم در انتظار قاصدکی بوده ام .بارها اندیشیدهام چرا آنچه می بینیم آنچه هست نیست ؟ هر بار کوشیده ام حقیقت را از درون نگاره ها بیرون بکشم اما نگاره ها همانند که هستند .همچون امروز که آیندگان و روندگان شاید فقط پیرمردی خاموش را ببینند که در برابر مزرعه ی گندمی به زانو درافتاده است و دیگر هیچ .... 

 


نوشته شده در شنبه 88/1/29ساعت 1:52 عصر توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

یکی داشت و یکی نداشت

اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من

یکی خواست و یکی نخواست

اونی که خواست تو بودی و اونی که بی تو بودن رو نخواست من

یکی آورد و یکی میاورد

اونی که اوردو تو بودی و اونی که به جز تو به هیچکی ایمان نیورد من

یکی موند و یکی نموند

اونی که موند تو بودی و اونی که بدون تو نمی تونست بمونه من

یکی رفت ویکی نرفت

اونی که رفت تو بودی و اونی که به خاطر تو توقلب هیچکی نرفت من

نه دل در دست محبوبی گرفتار، نه سر در کوچه باغی بر سر دار از این بیهوده گردیدن چه حاصل ؟؟

پیاده می شوم ، دنیا نگهدار ...

به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن

قلب هاو تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی و چه دشوار و طاقت

فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و بی یاوری درحالی که تظاهر

می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد اما چه شیرین است درخاموشی

وتنهایی به حال خود گریستن

عشق یعنی همین کنار هم بودن

 

یه کسی شبا واسه اینکه خوابتو ببینه به خدا التماس میکنه...

یه کسی شبا به خاطر تو توی دریای اشک می خوابه...

ولی تو اونو نمی بینی....

 

خدا یه وقت کسی نیاد بدزده قلب سادشو

کسی نیاد تو زندگیش بشینه زیر سایشو بهش بگه

دوسش داره

خیلی بده زمونمون خدا سپردمش بهت

مواظب عشقم بمون

به جز حضور تو

هیچ چیز این جهان بیکرانه را، جدی نگرفته ام

حتی عشق را

 

تو میگفتی زمانی دور یا نزدیک ؛ فریب زندگی ما را ، مرا از تو ... تورا از من جدا سازد

و من باور نمی کردم. تو میگفتی زمان صد چهره افسرده هم دارد ، جهان تنها گرمای محبت نیست و من باور نمی کردم.

تو میگفتی و من در گوش تو افسانه می خواندم و افسوس اکنون هر یک جدا از هم ،

راهی در پیش رو داریم. ومن تنها تنها بارها از خویش می پرسم :

چــه خـــواهـــی کــــــــــــــــرد؟؟؟


نوشته شده در دوشنبه 88/1/24ساعت 9:0 صبح توسط سمانه . شایان نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

:قالبساز: :بهاربیست:

BAHAR 20.COM

خدمات وبلاگ نویسان

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس